ای جمعه ها را با خبر از صبح شنبه
شد سنگ پا از ادعاهایت چو پنبه
ـ آنشـب دو تا انگشت خود را باز کردی
دیدی که پشتش مشت خود را باز کردی
ای هر چه نام خوب را بر خود نهاده
گشته سوار گردن افراد ساده
ای سبز را دزدیده از دشت اقاقی
ای مهر خونخواری زده بر دست ساقی
با نام قانون آمدی قانون گسستی
با نام روح الله از او حرمت شکستی
ای مدعی آواز قانونت کجا رفت
عقلت در این نیرنگ و افسونت کجا رفت
خود را وزیر اعظم اوباش کردی
راز خودت را با خیانت فاش کردی
ای بانگ آن خر رفت را در بوق کرده
با پول خرها پیله بر صندوق کرده
ای کاروان دزدیده و از ره گذشته
آیا خبر داری که هشت از ده گذشته ؟!
ای خود فروش خود فریب شر خریده
از ادعاها پشت گاوان را دریده
آیا خبر داری که خود را می فروشی
تا در ازایش اسب وحشی را بدوشی
آیا خبر داری که این دنیا دو روز است
این دختر زیبا نه دنیا بل عجوز است
کابین دنیا خون مردان خدا بود
داماد دنیا مرده هر شب این ندا بود
ای در خیابانها پز از تعداد داده
ریش بز افسانه ای بر باد داده ( بز افسانه ای شخصی به نام ی صاد )
آری تمام عمر خود بر باد دادی
استاد گفتا دل به قوم عاد دادی
ای در دهان اژدها برگرد برگرد
همراه مردم باش ای مس گشته زرگرد
ای نغمه خوان ار ناکسان خواندن هنر نیست
مردم فریب از مردمت آیا خبر نیست
دیروز نام خلق را بر خود نهادید
امروز از مردم به مردم یاد دادید
آخر خدائی هست تا کی خود پرستی
تا کی کلک تا کی دغل تا چند پستی
آزادی و سبزی و استقلال و دین را
باید ز مردان خدا پرسید این را
آمد محرم با ولایت رهسپاریم
با قطره های خون خود لحـــظه شماریم
صد حیف اما لحظه هایش جان دارد